من خسته ام ، خسته و تنها ، در تاریکیها گم شده ام ،
با پای خسته به سوی منزلگه ویرانه خویش می روم .
در لحظه ای که ناامید و پریشان بودم دست نوازشگری به سویم
دراز شد که برگریزان وجودم را بهاری دلنشین بخشید .
چه لحن زیبا و دلنشینی داشت هنگامی که از خوبی ها می گفت ،
از روشنی ها .
لبخند ملیحش توام با یک طمانینه بود ،
گویا انسان را از همهمه های این دنیا دور می ساخت ،
او دلم را آرامش بخشید ، ذهنم را عاری از هر گونه نا امیدی کرد ،
او روزنه روشنی را به رویم گشود، آن را در دلم فروزان کرد
و همراه آن مسیر موفقیت را با مشعل تابان وجودش برایم نمایان ساخت.
چون سرو در نگاهم می ماند، گویا با خستگی نا آشنا بود
و با نامهربانی غریبه.او دوست بود یا مادر نمی دانم ؟
هر چه بود زیبا بود، بزرگ بود، او معلم بود.
معلّمی هنر است،
هنر آموختن هر آن چه سال ها با سعی و تلاش اندوخته است.
معلّمی عشقی است الهی و آسمانی است که پروردگارِ مهربان به انسان
اعطا کرد تا با همّت بلند خویش روشنائی شب های تارِ جهالت و نادانی باشد.
معلمّی، مهری است که از روز ازل با گل آدمی سرشته شد
تا مردم از ظلمات جهل به نور دانایی، رهنمون شوند.
براستی که معلّمی شغل نیست، عشق است.